loading...

راز موفقيت

بررسي عوامل موفقيت

بازدید : 254
11 زمان : 1399:2

تاريخ نويسندگي ، فراز و نشيب هاي فراواني را پشت سر گذاشته است. در پس هر فراز و فرود اين دشت ، نام هايي نهفته است كه هر كدام برگي از هويت و شناسنامه ي نويسندگي در سر تا سر جهان را رقم زنده اند.مطالعه ي تاريخ زندگاني آنان و سيري در احوالات و آثار آنها ، نمايي هر چند كوتاه و گذرا ، اما عميق و قابل تامل به ما هديه مي كند.در دل هر يك از كلمات آنان ، گنجينه اي از رازها و معاني نهفته است و در پياپي سطور پربار آنان ، رازهايي براي نويسندگان.قصد ما همگام شدن و سفر به زمانه و زندگي آنان است تا با ذهن و زبان آنان بيش از پيش آشنا شويم و از اين همصحبتي ها خوشه اي چند پي توشه ي نويسندگي خود برداريم.در اين برهه از زمان، دفتر زندگاني ” مولانا ” ، نويسنده و شاعري پارسي گوي و خالق اثر جاودانه “مثنوي معنوي” را ورق ميزنيم به اميد آنكه برگي چند به يادگار نصيب دوستداران خود كند.

زندگي نامه

در زندگي نامه مولانا جلال الدين محمد بلخي بيان شده است كه: او در ششم ربيع الاول سال 604 هجري قمري در بلخ ديده به جهان گشود. پدر وي مولانا محمدبن حسين خطيبي نام داشت كه به بهاء الدين ولد شهرت داشت، و نيز او را با لقب سلطان العلماء نيز مي شناختند. بهاء ولد از بزرگان صوفيه و اعاظم عرفا بود و خرقۀ او به احمد غزالي مي پيوست. وي در علم عرفان و سلوك سابقه اي بسيار طويلي داشت و از آن رو كه ميانۀ خوبي با بحث و جدال با ديگران نداشت و علم و معرفت واقعي را در سلوك دروني مي دانست و نه در مناقشات گفتاري،پرچمداران كلام و جدال با او از دشمني بسياري داشتند كه مي توان از جمله ي آنان از فخرالدين رازي كه استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود نام برد و بيش از ديگر افراد شاه را بر ضد او برانگيخت.به درستي معلوم نيست كه سلطان العلماء در چه سالي از بلخ نقل مكان كرده ولي به هر حال جايي براي درنگ و تعلل نبوده و ظاهرا جلال الدين محمد 13سال داشت كه سلطان العلماء قصد هجرت كرده و آهنگ ترك بلخ و بلخيان كرده و با خود عهد بست كه تا زماني كه محمد خوارزمشاه بر تخت جهانباني نشسته به ديار خويش باز نگردد.پس از اين شهر به آن شهر و از اين ديار به ديار ديگر رفت و در طول اين سفر با فريد الدين عطار نيشابوري نيز ديداري داشت و سرانجام علاء الدين كيقباد قاصدي براي او فرستاده و او را به شهر قونيه دعوت كرد. او از ابتداي ورود به قونيه مورد توجه ويژه عام و خاص قرار گرفت.در نهايت شمع وجود سلطان العلماء در حدود سال 628 هجري قمري خاموش شد و به ديار باقي شتافت.جسد وي در همان ديار قونيه به خاك سپرده شد. درآن زمان مولانا جلال الدين به تازگي به سن بيست و پنج سالگي رسيده بود و مريدان گرد او جمع شده و از او تقاضا كردند كه برمسند پدر تكيه زند و به وعظ و ارشاد مشغول گردد.

سيد برهان الدين محقق ترمذي از مريدان صديق و پاكدل پدر مولانا بود و اولين فردي بود كه مولانا را به وادي طريقت راهنمايي كرد. او به صورتي كاملا ناگهاني قصد سفر كرده تابه ديدار مرشد خود سلطان العلماء در قونيه برسد. وي راه بسيار پيمود تا اينكه به قونيه رسيد و سراغ سلطان العلما را گرفت ولي از آنكه او يكسال پيش از اين خرقه تهي كرده و به ديار باقي شتافت.وقتي كه سيد توفيق ديدار سلطان العلماء را به دست نياورد رو به مولانا كرد و گفت در درون من علومي است كه از پدر تو به من رسيده اين معاني و علوم را از بنده بياموز تا خلف صدق پدر شود.مولانا نيز به فرمان سيد به رياضت پرداخت و به مدت نه سال با او همنشين بود و پس از آن برهان الدين فوت كرد.مولانا در حدود چهل سالگي به مردي عارف و دانشمند تبديل شده بود و مريدان و عامه مردم از او بهره ها مي بردند تا زماني كه قلندري گمنام و ژنده پوش به نام شمس الدين محمد بن ملك داد تبريزي روز شنبه 26 جمادي الآخر سنه 642 هجري قمري به قونيه آمد و با مولانا برخورد كرد و آفتاب ديدارش قلب و روح مولانا را زنده كرده و او را شيداي خويش كرد.روزي مولوي همانند هميشه با خرسندي و بي خيالي از راه بازار به خانه باز مي گشت كه به ناگاه عابري ناشناس از ميان خلق پيش وي آمده و با گستاخي و بي ادبي عنان فقيه و مدرس فقيد شهر را گرفت و در چشم هاي او خيره گشته و گستاخانه از او سؤالي پرسيد: صراف عالم معني، محمد (ص) برتر بود يا با يزيد بسطام؟مولانا كه عالي ترين مقام اوليا را از نازلترين مرتبۀ انبيا هم فروتر مي پنداشت با لحني خشن پاسخ داد: محمد(ص) سر حلقۀ انبياست با يزيد بسطام را با او چه نسبت؟اما درويش تاجر نما كه با اين سخن نشده بود بانگ برداشت: پس چرا آن يك (سبحانك ما عرفناك) گفت و اين يك (سبحاني ما اعظم شأني ) به زبان راند؟مولانا پي از اندكي تأمل پاسخ داد: با يزيد تنگ حوصله بود به يك جرعه عربده كرد. محمد (ص) دريانوش بود به يك جام عقل و سكون خود را از دست نداد. مولانا اين را گفت و به مرد ناشناس نگريست در نگاه سريعي كه در ميان آنان رد وبدل شد اين غريبگي به آشنايي تبديل گشت.شمس به مولانا گفته بود از راه دور و دراز به قصد جستجوي تو آمده ام اما با اين بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله مي تواني رسيد؟

ديدار شمس تبريزي و مولانا در حدود سال 642 هجري قمري رخ داده و او را چنان عاشق و شيدا كرد كه درس و وعظ را به كلي كنار گذاشته و از آن به بعد به شعر و ترانه و دف و سماع پرداخت و از همان دوران بود كه طبع لطيف او در شعر و شاعري نمايان گشته و به شروع به سرودن اشعار پر شور عرفاني كرد. شمس تبريزي به مولانا چه چيزي گفت و چه چيزي ياد داد و چه فسانه و فسوني در درون او ساخت كه او را به كل دگرگون كرده و معمايي است كه « كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را». اما نكته اي كه واضح و روشن بوده اين است كه شمس مردي عالم و جهانديده بود و برخي به اشتباه گمان كرده اند كه او از دانش و فن بي بهره بوده است مقالات وي بهترين شاهد بر دانش و اطلاع وسيع او بر ادبيات، لغت، تفسير قرآن و عرفان است.آرام آرام حسادت مريدان ساده لوح برانگيخته شد و خود را نمايان كرد.آنان كه مشاهده مي كردند مولانا شيفته ي ژنده پوشي گمنام شده و ديگر هيچ توجهي به آنها نمي كند به همين سبب شروع به فتنه جويي كردند و در آشكارا و پنهاني به شمس تبريزي ناسزا مي گفتند و به خون شمس تشنه بودند.

شمس تبريزي از اين گفتار و رفتار زننده ي مريدان مغرور و متعصب و آتشين قونويان رنجيده خاطر گشته و هيچ راهكاري جز كوچ از آن ديار نديد.به همين علت در روز پنجشنبه 21 شوّال سال 643 شهر قونيه را به قصد دمشق ترك گفت.شمس تبريزي در حجاب غيبت فرو شد و مولانا نيز در غم هجران شمس دچار بي قراري و ناآرامي گشت. مريدان كه دريافتند هجرت شمس نيز سبب آن نشد كه مولانا به آنان توجه كند با حزن و اندوه و پشيماني نزد وي آمدند و از او تقاضاي پوزش كردند.مولانا پسرش سلطان ولد را به همراه جمعي ديگر از دوستان به سوي دمشق روانه كرده تا شمس تبريزي را به قونيه باز گردانند. سلطان ولد هم به دستور پدر به همراه جمعي از ياران آهنگ سفر كرده و پس از تحمل مشقت هاي راه در نهايت پيك مولانا به شمس تبريزي دست پيدا كرده و پيام جان سوز او را با احترام فراوان به شمس رساند و آن آفتاب جهانتاب نيت بازگشت به قونيه نمود. سلطان ولد به شكرانۀ اين نعمت بزرگ يك ماه پياده در ركاب شمس تبريزي راه پيمود تا آنكه كاروان به قونيه رسيدند و مولانا را از غم و اندوه بسيار رهاندند.مدتي پس از آن كار به همين ترتيب سپري گشته تا زماني كه دوباره آتش حسادت مريدان ساده لوح شعله ور گشته و توبه شكستند و شروع به آزار و اذيت شمس كردند.شمس تبريزي كه از اين رفتار و كردار مريدان آزرده خاطر شد و كار تا ان جا بالا گرفت كه شمس شكايت خود را به نرد سلطان ولد برد:او مكررا اين سخنان را تكرار كرد و در نهايت بي هيچ خبري از قونيه رفت و براي هميشه ناپديد گشت.اينگونه بود كه از تاريخ رحلت و چگونگي آن هيچ كسي اطلاع خاصي ندارد.مولانا در فراق شمس تبريزي دوباره بي قرار گشته و به يكباره عنان دل خود را از دست بداد و روز و شب به مشغول سماع و رقص گشته و حال زارو آشفتۀ او در شهر بر سر زبانها افتاد.مولوي در هر زماني چه روز و چه شب در سماع رقصان شد بر زمين همانند چرخ گردان گشت.اين شيفتگي او بدانجا رسيد كه ديگر طاقت ماندن در قونيه را نداشت و قونيه را به مقصد شام و دمشق ترك كرد. مولانا در ديار دمشق هر چه تلاش كرده وبه جست و جو پرداخت موفق به يافتن شمس نشد و ناچار به قونيه بازگشت.

در اين سير روحاني و سفر معنوي هر چند كه نتوانست جسم شمس تبريزي را بيابد ولي حقيقت وجود شمس را در خود يافت و بدان نكته پي برد كه آنچه به دنبال اوست در خود حاضر و متحقق شده است. اين سير روحاني در او سبب به وجود آمدن كمال مطلوب شده است. پس از آن مولانا به قونيه بازگشته و رقص و سماع را دوباره از سر گرفت و پيرو جوان و خاصو عام همانند ذره اي در آفتاب پر انوار او مي گشتند و چرخ مي زدند. مولانا سماع را به سان وسيله اي براي تمرين رهايي و گريز از همگان مي ديد. چيزي كه به روح او كمك بسياري مي كرد تا در رهايي از آنچه او را مقيد در عالم حس و ماده مي دارد آرام آرام تا بام عالم قدس عروج نمايد.چندين سال همينگونه سپري گشته تا اينكه دوباره حال و هواي شمس در سرش افتاده و او را عازم دمشق كرد ولي هرچه تلاش كرد شمس را نيافت در نهايت چاره اي جز بازگشت به ديار خود نيافت.مدتها بود جسم پير و خستۀ مولانا جلال الدين بلخي درگير بيماري شده بود تا اينكه سرانجام اين آفتاب معنا درپي تبي سوزان در روز يكشنبه پنجم جمادي الآخر سال 672 هجري قمري ديده از اين دنياي فاني ببست.

آثار

  • مثنوي معنوي
  • ديوان شمس
  • فيه ما فيه
  • مجالس سبعه
  • مكتوبات

در ادامه نيز با يكديگر غزلي از مولانا را مطالعه مي كنيم :

آنك بي‌باده كند جان مرا مست كجاست

و آنك بيرون كند از جان و دلم دست كجاست

و آنك سوگند خورم جز به سر او نخورم

و آنك سوگند من و توبه‌ام اشكست كجاست

و آنك جان‌ها به سحر نعره زنانند از او

و آنك ما را غمش از جاي ببرده‌ست كجاست

جان جان‌ست وگر جاي ندارد چه عجب

اين كه جا مي‌طلبد در تن ما هست كجاست

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسي‌ست

و آنك او در پس غمزه‌ست دل خست كجاست

پرده روشن دل بست و خيالات نمود

و آنك در پرده چنين پرده دل بست كجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

و آنك او مست شد از چون و چرا رست كجاست

هدف چيست

قانون جذب

تاريخ نويسندگي ، فراز و نشيب هاي فراواني را پشت سر گذاشته است. در پس هر فراز و فرود اين دشت ، نام هايي نهفته است كه هر كدام برگي از هويت و شناسنامه ي نويسندگي در سر تا سر جهان را رقم زنده اند.مطالعه ي تاريخ زندگاني آنان و سيري در احوالات و آثار آنها ، نمايي هر چند كوتاه و گذرا ، اما عميق و قابل تامل به ما هديه مي كند.در دل هر يك از كلمات آنان ، گنجينه اي از رازها و معاني نهفته است و در پياپي سطور پربار آنان ، رازهايي براي نويسندگان.قصد ما همگام شدن و سفر به زمانه و زندگي آنان است تا با ذهن و زبان آنان بيش از پيش آشنا شويم و از اين همصحبتي ها خوشه اي چند پي توشه ي نويسندگي خود برداريم.در اين برهه از زمان، دفتر زندگاني ” مولانا ” ، نويسنده و شاعري پارسي گوي و خالق اثر جاودانه “مثنوي معنوي” را ورق ميزنيم به اميد آنكه برگي چند به يادگار نصيب دوستداران خود كند.

زندگي نامه

در زندگي نامه مولانا جلال الدين محمد بلخي بيان شده است كه: او در ششم ربيع الاول سال 604 هجري قمري در بلخ ديده به جهان گشود. پدر وي مولانا محمدبن حسين خطيبي نام داشت كه به بهاء الدين ولد شهرت داشت، و نيز او را با لقب سلطان العلماء نيز مي شناختند. بهاء ولد از بزرگان صوفيه و اعاظم عرفا بود و خرقۀ او به احمد غزالي مي پيوست. وي در علم عرفان و سلوك سابقه اي بسيار طويلي داشت و از آن رو كه ميانۀ خوبي با بحث و جدال با ديگران نداشت و علم و معرفت واقعي را در سلوك دروني مي دانست و نه در مناقشات گفتاري،پرچمداران كلام و جدال با او از دشمني بسياري داشتند كه مي توان از جمله ي آنان از فخرالدين رازي كه استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود نام برد و بيش از ديگر افراد شاه را بر ضد او برانگيخت.به درستي معلوم نيست كه سلطان العلماء در چه سالي از بلخ نقل مكان كرده ولي به هر حال جايي براي درنگ و تعلل نبوده و ظاهرا جلال الدين محمد 13سال داشت كه سلطان العلماء قصد هجرت كرده و آهنگ ترك بلخ و بلخيان كرده و با خود عهد بست كه تا زماني كه محمد خوارزمشاه بر تخت جهانباني نشسته به ديار خويش باز نگردد.پس از اين شهر به آن شهر و از اين ديار به ديار ديگر رفت و در طول اين سفر با فريد الدين عطار نيشابوري نيز ديداري داشت و سرانجام علاء الدين كيقباد قاصدي براي او فرستاده و او را به شهر قونيه دعوت كرد. او از ابتداي ورود به قونيه مورد توجه ويژه عام و خاص قرار گرفت.در نهايت شمع وجود سلطان العلماء در حدود سال 628 هجري قمري خاموش شد و به ديار باقي شتافت.جسد وي در همان ديار قونيه به خاك سپرده شد. درآن زمان مولانا جلال الدين به تازگي به سن بيست و پنج سالگي رسيده بود و مريدان گرد او جمع شده و از او تقاضا كردند كه برمسند پدر تكيه زند و به وعظ و ارشاد مشغول گردد.

سيد برهان الدين محقق ترمذي از مريدان صديق و پاكدل پدر مولانا بود و اولين فردي بود كه مولانا را به وادي طريقت راهنمايي كرد. او به صورتي كاملا ناگهاني قصد سفر كرده تابه ديدار مرشد خود سلطان العلماء در قونيه برسد. وي راه بسيار پيمود تا اينكه به قونيه رسيد و سراغ سلطان العلما را گرفت ولي از آنكه او يكسال پيش از اين خرقه تهي كرده و به ديار باقي شتافت.وقتي كه سيد توفيق ديدار سلطان العلماء را به دست نياورد رو به مولانا كرد و گفت در درون من علومي است كه از پدر تو به من رسيده اين معاني و علوم را از بنده بياموز تا خلف صدق پدر شود.مولانا نيز به فرمان سيد به رياضت پرداخت و به مدت نه سال با او همنشين بود و پس از آن برهان الدين فوت كرد.مولانا در حدود چهل سالگي به مردي عارف و دانشمند تبديل شده بود و مريدان و عامه مردم از او بهره ها مي بردند تا زماني كه قلندري گمنام و ژنده پوش به نام شمس الدين محمد بن ملك داد تبريزي روز شنبه 26 جمادي الآخر سنه 642 هجري قمري به قونيه آمد و با مولانا برخورد كرد و آفتاب ديدارش قلب و روح مولانا را زنده كرده و او را شيداي خويش كرد.روزي مولوي همانند هميشه با خرسندي و بي خيالي از راه بازار به خانه باز مي گشت كه به ناگاه عابري ناشناس از ميان خلق پيش وي آمده و با گستاخي و بي ادبي عنان فقيه و مدرس فقيد شهر را گرفت و در چشم هاي او خيره گشته و گستاخانه از او سؤالي پرسيد: صراف عالم معني، محمد (ص) برتر بود يا با يزيد بسطام؟مولانا كه عالي ترين مقام اوليا را از نازلترين مرتبۀ انبيا هم فروتر مي پنداشت با لحني خشن پاسخ داد: محمد(ص) سر حلقۀ انبياست با يزيد بسطام را با او چه نسبت؟اما درويش تاجر نما كه با اين سخن نشده بود بانگ برداشت: پس چرا آن يك (سبحانك ما عرفناك) گفت و اين يك (سبحاني ما اعظم شأني ) به زبان راند؟مولانا پي از اندكي تأمل پاسخ داد: با يزيد تنگ حوصله بود به يك جرعه عربده كرد. محمد (ص) دريانوش بود به يك جام عقل و سكون خود را از دست نداد. مولانا اين را گفت و به مرد ناشناس نگريست در نگاه سريعي كه در ميان آنان رد وبدل شد اين غريبگي به آشنايي تبديل گشت.شمس به مولانا گفته بود از راه دور و دراز به قصد جستجوي تو آمده ام اما با اين بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله مي تواني رسيد؟

ديدار شمس تبريزي و مولانا در حدود سال 642 هجري قمري رخ داده و او را چنان عاشق و شيدا كرد كه درس و وعظ را به كلي كنار گذاشته و از آن به بعد به شعر و ترانه و دف و سماع پرداخت و از همان دوران بود كه طبع لطيف او در شعر و شاعري نمايان گشته و به شروع به سرودن اشعار پر شور عرفاني كرد. شمس تبريزي به مولانا چه چيزي گفت و چه چيزي ياد داد و چه فسانه و فسوني در درون او ساخت كه او را به كل دگرگون كرده و معمايي است كه « كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را». اما نكته اي كه واضح و روشن بوده اين است كه شمس مردي عالم و جهانديده بود و برخي به اشتباه گمان كرده اند كه او از دانش و فن بي بهره بوده است مقالات وي بهترين شاهد بر دانش و اطلاع وسيع او بر ادبيات، لغت، تفسير قرآن و عرفان است.آرام آرام حسادت مريدان ساده لوح برانگيخته شد و خود را نمايان كرد.آنان كه مشاهده مي كردند مولانا شيفته ي ژنده پوشي گمنام شده و ديگر هيچ توجهي به آنها نمي كند به همين سبب شروع به فتنه جويي كردند و در آشكارا و پنهاني به شمس تبريزي ناسزا مي گفتند و به خون شمس تشنه بودند.

شمس تبريزي از اين گفتار و رفتار زننده ي مريدان مغرور و متعصب و آتشين قونويان رنجيده خاطر گشته و هيچ راهكاري جز كوچ از آن ديار نديد.به همين علت در روز پنجشنبه 21 شوّال سال 643 شهر قونيه را به قصد دمشق ترك گفت.شمس تبريزي در حجاب غيبت فرو شد و مولانا نيز در غم هجران شمس دچار بي قراري و ناآرامي گشت. مريدان كه دريافتند هجرت شمس نيز سبب آن نشد كه مولانا به آنان توجه كند با حزن و اندوه و پشيماني نزد وي آمدند و از او تقاضاي پوزش كردند.مولانا پسرش سلطان ولد را به همراه جمعي ديگر از دوستان به سوي دمشق روانه كرده تا شمس تبريزي را به قونيه باز گردانند. سلطان ولد هم به دستور پدر به همراه جمعي از ياران آهنگ سفر كرده و پس از تحمل مشقت هاي راه در نهايت پيك مولانا به شمس تبريزي دست پيدا كرده و پيام جان سوز او را با احترام فراوان به شمس رساند و آن آفتاب جهانتاب نيت بازگشت به قونيه نمود. سلطان ولد به شكرانۀ اين نعمت بزرگ يك ماه پياده در ركاب شمس تبريزي راه پيمود تا آنكه كاروان به قونيه رسيدند و مولانا را از غم و اندوه بسيار رهاندند.مدتي پس از آن كار به همين ترتيب سپري گشته تا زماني كه دوباره آتش حسادت مريدان ساده لوح شعله ور گشته و توبه شكستند و شروع به آزار و اذيت شمس كردند.شمس تبريزي كه از اين رفتار و كردار مريدان آزرده خاطر شد و كار تا ان جا بالا گرفت كه شمس شكايت خود را به نرد سلطان ولد برد:او مكررا اين سخنان را تكرار كرد و در نهايت بي هيچ خبري از قونيه رفت و براي هميشه ناپديد گشت.اينگونه بود كه از تاريخ رحلت و چگونگي آن هيچ كسي اطلاع خاصي ندارد.مولانا در فراق شمس تبريزي دوباره بي قرار گشته و به يكباره عنان دل خود را از دست بداد و روز و شب به مشغول سماع و رقص گشته و حال زارو آشفتۀ او در شهر بر سر زبانها افتاد.مولوي در هر زماني چه روز و چه شب در سماع رقصان شد بر زمين همانند چرخ گردان گشت.اين شيفتگي او بدانجا رسيد كه ديگر طاقت ماندن در قونيه را نداشت و قونيه را به مقصد شام و دمشق ترك كرد. مولانا در ديار دمشق هر چه تلاش كرده وبه جست و جو پرداخت موفق به يافتن شمس نشد و ناچار به قونيه بازگشت.

در اين سير روحاني و سفر معنوي هر چند كه نتوانست جسم شمس تبريزي را بيابد ولي حقيقت وجود شمس را در خود يافت و بدان نكته پي برد كه آنچه به دنبال اوست در خود حاضر و متحقق شده است. اين سير روحاني در او سبب به وجود آمدن كمال مطلوب شده است. پس از آن مولانا به قونيه بازگشته و رقص و سماع را دوباره از سر گرفت و پيرو جوان و خاصو عام همانند ذره اي در آفتاب پر انوار او مي گشتند و چرخ مي زدند. مولانا سماع را به سان وسيله اي براي تمرين رهايي و گريز از همگان مي ديد. چيزي كه به روح او كمك بسياري مي كرد تا در رهايي از آنچه او را مقيد در عالم حس و ماده مي دارد آرام آرام تا بام عالم قدس عروج نمايد.چندين سال همينگونه سپري گشته تا اينكه دوباره حال و هواي شمس در سرش افتاده و او را عازم دمشق كرد ولي هرچه تلاش كرد شمس را نيافت در نهايت چاره اي جز بازگشت به ديار خود نيافت.مدتها بود جسم پير و خستۀ مولانا جلال الدين بلخي درگير بيماري شده بود تا اينكه سرانجام اين آفتاب معنا درپي تبي سوزان در روز يكشنبه پنجم جمادي الآخر سال 672 هجري قمري ديده از اين دنياي فاني ببست.

آثار

  • مثنوي معنوي
  • ديوان شمس
  • فيه ما فيه
  • مجالس سبعه
  • مكتوبات

در ادامه نيز با يكديگر غزلي از مولانا را مطالعه مي كنيم :

آنك بي‌باده كند جان مرا مست كجاست

و آنك بيرون كند از جان و دلم دست كجاست

و آنك سوگند خورم جز به سر او نخورم

و آنك سوگند من و توبه‌ام اشكست كجاست

و آنك جان‌ها به سحر نعره زنانند از او

و آنك ما را غمش از جاي ببرده‌ست كجاست

جان جان‌ست وگر جاي ندارد چه عجب

اين كه جا مي‌طلبد در تن ما هست كجاست

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسي‌ست

و آنك او در پس غمزه‌ست دل خست كجاست

پرده روشن دل بست و خيالات نمود

و آنك در پرده چنين پرده دل بست كجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

و آنك او مست شد از چون و چرا رست كجاست

هدف چيست

قانون جذب

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

درباره ما
موضوعات
آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 43
  • بازدید ماه : 8
  • بازدید سال : 305
  • بازدید کلی : 6793
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    کدهای اختصاصی